هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

خورشید من

فرشته مهربانم

فرشته کوچکم اعتراف می کنم کسی را این چنین خالص دوست نداشته ام . موهایم را به سان فرشته ای ناز شانه می کنی . مهربانتر از مادرت ! آرام آرام موهایم را شانه می زنی و مرا با نوازش انگشتانت  پرواز میدهی به بهشت.. تمام زندگیم در وجودت خلاصه میشود با تو نفس می کشم می خندم و شیطنت های دنیا را تجربه می کنم .  بوسه از ته دلت بر من تازه تر از نسیم بهاریست .. دوستت دارم دخترم ...
22 آبان 1393

ابتکار

سال پیش به روستایی رفتیم و بز را به هلیا نشان دادیم و گفتیم که گوشهای بز آویزان می باشد و اما هلیا دیروز دوان دوان با زنجیرهایش آمده و صدای بز را ادا می کند ...بع بع بع   ...
22 آبان 1393

کتاب فی فی

مشغول خواندن کتاب فی فی هستیم بنا برعادت ابتدا عکسها را می بینیم و کنکاش در ذهن هلیا می کنیم .. هلیا می پرسد مامان زنبور عسل با چی میره روی پشت بام ؟ می گویم با همان ها دیگر .. اسمش یادم نیست چه بود؟ جواب میدهد بالهایش  را می گویی .. او را محک می زنم اما او زبل تر از این حرفهاست . می گوید حالا بگو ببینم فی فی با چی می رود بالا پشت بام ؟ می گویم چه فکر می کنی ؟ جواب میدهد خوب معلوم است با راه پله ... کل کتاب را می گردم نه عکسی نه حرفی از راه پله در میان نیست ...
22 آبان 1393

مهمان بازی هلیا

این روزها هلیا لیوانها را قطار می کند و چایی میریزد با مهمانهایش خوش و بش می کند گل می گوید و گل می شنود ... و تکیه کلامش اینست ... تعارف نکنید اهل تعارف نیستم   ...
22 آبان 1393

عاشورای 93

مشکی پوش کوچکم .. فدای نگاهای غمبارت ..  هر لباس مشکی را لباس امام حسینی می نامی .. فدای دقتت شیرینم هلیا و دوست مهربانش مهنیا   ...
22 آبان 1393

دیالوگ 16

هلیا - بابا جون چرا نیومدی حسینیه بابا - شما رفتی چطور بود هلیا - مردان سینه می زدند خانمها هم آرایشگاه زده بودند نگاه شوهرهاشون میکردند
22 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد